در قسمت اول خاطره، توضیح دادم که در سالی که پشت کنکور بودم با اینکه پسری خجالتی بودمولی به علت علاقه زیاد کم کم جرئت پیدا کردم در مسجد محل اجرای تلاوت ترتیل را بر عهده بگیرم و در همین سال دوباره مصطفی را که از زمان اتمام دوره دبستان ندیده بودم، ملاقات نمودم. کلیک کنید.
و اما قسمت دوم ...
کم کم می دیدم که مصطفی هم در نوبت نماز ظهر و عصر و همچنین برای نماز مغرب و عشاء به همان مسجد میاید؛ اون هم یکراست از کتابخانه محل.
خب یکم هم در مورد مصطفی بگم. او در محله سابق ما با خانواده اش سکونت داشت خانواده ای که سنتی بود و خودش هم دو تا برادر کوچک تر از خودش داشت. بعدا با ازدواج یکی از فامیل های نزدیک ما با یکی از خویشاوندان آنها، ما فامیل دور شدیم.
من در آن زمان علاقه مند بودم علاوه بر دوستان فعلی ام، با مصطفی هم، دوست بشم. زیرا او پسر خیلی خوبی بود آرام و با چهره ای معصوم ، زیبا و دوست داشتنی. لاغر اندام با قد حدود 170 سانتی متر، که به ظواهر خودش هم اهمیت می داد و گاهی به موهای مشکیش ژل میزد. او معمولا یه شلوار پارچه ای و پیراهن سورمه ای رنگ می پوشید که خیلی هم بهش میامد.
ولی من با اینکه چهره و فیزیک مناسبی داشتم زیاد به خودم نمی رسیدم و برخلاف هم سن و سال هایم، اون محاسن تنک و تازه درآمده ام را، نگه می داشتم. هر چند مصطفی تا سن بیست سالگی هم محاسن درست حسابی در نیاورده بود و سنش بچه سال می زد.
مصطفی هم می نشست صف آخر نمازگزارن و گوش می کرد آخه اون معلوم بود توی فضای تلاوت قرآن نبود و زیاد بلد نبود بخونه.
خب مصطفی یکسال از ما پایین تر بود ولی بچه های فنی حرفه ای چون یکسال کمتر نسبت به رشته ریاضی ها می خونند تا به کنکور برسند. (پیش دانشگاهی ندارند) با هم پشت کنکور بودیم. و بالاخره غول کنکور را طی نمودیم و از شرش راحت شدیم.
مصطفی هم در رشته الکترونیک در مقطع فوق دیپلم و در مرکز کاردانی شهید مهاجر قبول شده بود و من در مقطع کارشناسی و رشته برق-قدرت، در دانشگاه آزاد پذیرفته شده بودم
آن زمان، ما به محله دیگری نزدیک محل کار پدر نقل مکان کرده بودیم. کم کم با بچه های مسجد محل جدید اخت میشدم و دیگه زیاد به مسجد محله سابق نمیرفتم. فلذا دیگر در آن مسجد تلاوت نمی کردم.
نکته ای که از قبل دریافته بودم این بود که من و مصطفی با هم در برخی امور یک رقابت سر مخف داریم که حالا نمودش را میگم...