ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
این خاطره باز می گردد به زمانی که من و مصطفی هر دو پشت کنکوری بودیم من در دبیرستان رشته ریاضی و او در هنرستان فنی و حرفه ای، رشته الکترونیک خونده بود . و حالا من پشت کنکوری کارشناسی بودم و اون برای کاردانی الکترونیک می خوند.
هر دوتایی مان هر روز می رفتیم به سالن مطالعه کتابخانه محله. رفیق های دوره دبستان و هم محلی هامون هم بودند یعنی همه با هم برای کنکور می خوندیم. عجب روزگاری بود هم سخت و طاقت فرسا و هم بیاد ماندنی!!
من و مصطفی در مقطع دبستان، هم مدرسه ای بودیم ولی او چون شش ماهه دوم بود، یکسال پایین تر از من درس میخوند و لذا آن زمان ها ،گاهی می دیدمش ولی زیاد توی چشم نبود.
دبستان که تموم شد من رفتم به مدرسه راهنمایی شهید باهنر و دیگه اصلا مصطفی را نمی دیدم. سالها گذشت و ما در حال اتمام دوره دبیرستان بودیم.
از سالهای آخر دبیرستان علایق مذهبیم گل کرده بود و دوست داشتم به مسجد محل بروم . کم کم برنامه ترتیل خوانی هر شب یک یا دو صفحه قرآن کریم داشت توی مساجد جا می افتاد. من هم از همان سال پشت کنکور، بتدریج جرئت پیدا کردم و رفتم پشت میکروفن و اجرای تلاوت ترتیل را در برخی شب ها بر عهده گرفتم.
همیشه موقع خوندن خیلی تمرکز می کردم تا اشتباه نکنم طوری که پس از اتمام قرائت متوجه میشدم که بسیار عرق کرده ام و پیراهنم از ناحیه زیر بغل ها خیس شده اند.
من اون موقع اجرای ترتیلم را به شیوه استاد منشاوی و استاد پرهیزگار که الحان شیخ مصطفی اسماعیل را در ترتیلش وارد کرده بود می خوندم حتی بعدن از الحان قاریای قدیمی تر مثل استاد رفعت هم در اجرایم استفاده می کردم .
هر روز صبح و بعد از ظهر برای مطالعه دروس کنکور، می آمدیم به سالن مطالعه امامزاده محله . عجب روزگاری بود علاوه بر سختی زیاد و فشار بدنی و ذهنی که داشت به لحاظ روحی نیز تحت فشار بودیم در ضمن قبلا ظرفیت دانشگاه ها بسیار کم بود و مثل الان نبود که درش را باز کردن و فقط پول میگیرین. مثل سینما پول بلیط را بده و برو تماشا!!.
یا در دانشگاه قبول می شدی یا خدمت مقدس آشخوری سربازی.
در ضمن از این رقابت هایی که بچه های پشت کنکوری داشتن هم داشتیم مثلا هر کس به مدت طولانی تری بدون استراحت پشت میز مطالعه می موند فکر میکرد قوی تره و از این دست تفکرات بیهوده.
موقع استراحت هم می رفتیم توی فضای باز امامزاده و با رفقا از همه چیز صحبت می کردیم خاطرات دوره دبستان و ...
در ضمن متصدی سالن مطالعه هم از اون خشکه مذهبی های دو آتیشه بود میامد به بچه ها گیر می داد اینجا بایستید اونجا نه! همه هم به خاطر اینکه می خواستند از فضای سالن مطالعه استفاده کنند بهش چیزی نمی گفتند.
خب من بعد از تعطیلی کتابخانه در ساعت 12 ظهر و شب موقع اذان مغرب به مسجد محمدی می رفتم...
ادامه این خاطره زیبا را در قسمت دوم مطالعه نمایید.